بگویید تا چکاوکها بدانند نباید دیگرآواز بخوانند به شادیها بگویید
پر گشایند نمی خواهم دیگر اینجا بمانند من اینک با محبت قهر
قهرم نباید او دگر آید به شهرم از امشب خنده ها بر لب اسیرند
تمام حرفها باید بمیرند من اینک در دل خود عهد بستم که تا غم
هست من هم زنده هستم دلم می خواهد اینجا تک بمانم برای
خود زتنهایی بخوانم همین امشب ازاینجا پر بگیرم میان
غصه های خود بمیرم
ای خدا غصه نخور از تو فراری نشدم بعد از آن
حادثه در کفر تو جاری نشدم با وجودیکه به حکم
تو دلم زخمی شد شاکی از آنکه مرا دوست نداری
نشدم
نویسنده: بیقرار(دوشنبه 86/7/16 ساعت 11:52 صبح)